عشق یعنی زندگی را باختن
خده تلخ من از گریه غم انگیز تر است
شبی سرد است ومن بیدارم و کوره راه سرد ونمناک تنهاییم را با گامهای لرزان و قلبی مملواز اندوه طی کنم سراسیمه به هر طرف روی می کنم تا شاید نوری بیابم در اوج یأس ونا امیدی و از لا به لای شکافهای آن کوره راه تاریک ناگهان نقطه روشنی را دیدم و آن نقطه روشن این صفحه سفید کاغذ بود .
و حقیقتأ با نوشتن این کلمات احساس کردم که شنونده ای برای حرفهای تنهاییم دارم وکسی هست که با گرمی ؛سردی ؛ یأس وتنهایی را از قلبم بزداید . تنها خود را در این دیوار زمان مبحوس کرده ام و دیگر نمی دانم که به کدامین واژه حمله برم تا دردم را بفهمد و تنهاییم را درک کند دیگر از این زندگی دروغین خسته شده ام و همواره دنبال گمشده ای می گردم تا او را ببینم و مرحمی برای قلب زخم خورده خودم پیدا کنم و از او بخواهم که جلوه زندگی را چگونه با واژه نور در میان غربت و تنهاییم معنا بخشم .
هنگام نوشتن این کلمات احساس می کنم که سرتا سر وجودم زندان تاریک و دور افتاده ای است که از یاد همگان رفته است. روحم سرگردان و عاصی است ای کاش می شد به سان پرنده ای در کوچه های غبار آلود زمان آنقدر به پرواز در آیم تا به ابدیت برسم آه از خود بیزار گشته ام
چقدر غمگینم خدا .....در کویر خشک تنهایی چرا اسیر گشته ام .!!...
صدایم در گلو خفه شده وبیرون نمی آید و می خواهم به شما بگویم رازهای نهفته ای در دلم سنگینی می کند و قلبم را می فشارد چگونه باز گو کنم ؟ در حالی که تنها امید است که خشکیهای قلبم را نمناک می کند آیا شما هم از من بیزارید یا بر زبان نمی آورید شاید شما هم صدای شکستن قلب مرا بشنوید و شاید هم اینک خورده های قلب من پای شما را زخمی کرده است .
عزیزان در کتاب زندگی دیگر بهانه ای برای سرودن شعر نیست و کلامی برای ابزار درد نمانده است آه این انسان چه سرگردان و غریب چه بی اندیشه قدم در جویبار لحظه ها نهاده و در یغا آنهایی که موج احسا سشان در گلو خفه شده و در درون خفه و فریادشان را تنها در زیر پل تنهایی خویش میشنوند و هیچ کس آینه ای را برای انعکا س حرفهای گفتنی خود نمی یابد آه ای مردم من نیز چنینم .
و چه غم انگیز است فریاد دیر آشنای تنهایی که در گوش نسلی شرر بار می پیچد . اما بر خلاف آنچه می گویند زندگی تکثیر ثروتی است که نامش محبت است و زندگی درک زیباییهای جهان است زندگی من در میان تاراج شادیهایم همچون تبعید شدگان به جزیره ای که دور از معراجهای اهورایی زمین رانده شده اند و باید دریچه ای رو به پرواز بیابند و این کمترین کاریست که از عهده یک مرغ مهاجر بر می آید . من می گویم زندگی تجربه درد است زندگی فریاد مرگی در چنگال دردهاست و زندگی زندون تلخ کینه هاست و.........
چه بسا این ساکت نشستن وسر به گریبان بردن و زانوی غم را در بغل گرفتن هیچ مرا سودی نیست جز لحظاتی از غم بعید التی ها مویه کردن و غریبانه گریستن چرا که در انتهای حنجره ام نزدیکتر به خودم بغصی ساکن نشسته است که همراه هر کدام از میان لبهای خشکیده ام آثاری از زردی و تباهی روح سرگردانم را به نمایش می گذارد . و به دنبال این روح سرگردان آواره تاریخم و در پشت بهتهای خاکستری وجودم دیده بر غبار جاده ها دوخته ام و چشمهای خود را گشوده ام تا مرا در یابند .
دلم چون غنچه خونین است و لب پرخنده همچون گل
که خود رانزد بی دردان به شادی متهم دارم
تا آنجا که به یاد دارم در این دوران هراج بی دریغ وجدانها زندگی من همچون همه آنها که هنوز حماسه بیداری وجدانهایشان تا سر حد فریبندگی یک غزل عشق به ابتذال کشانیده نشده است ترجمان بلا فضل حکومت بی عاطفگی و بی احساسی بر حکومتهای جبری روزگار بوده است . اما بر حسب احتیاجم به ادامه زندگی در حسرت لطف یک بهار همه ناهمواریها بر زندگی ناهموار خود به وسعت چند خزانی که از عمرم گذشته هموار کرده ام . و این گناه من نیست که در چنین قرنی سر سام آفرین به دنیا آمده ام
