زيرا اگر که پنجه گشايم

در دستهاي من

جاپاي شب

سياه و سمج شوره بسته است

....................

از حصار سال ها

فراخوانديم از حصار سالها

اما پاسخ من در اکنون مي زيست

طنين کلامت

حقارت قلم را باز گفت

گاه که پيوند بد آغاز را گواه بود

مرا تاب زشتي شهرتاشان تو نيست

که پستي در پوستشان بيدار

چون چشم گشودي

حصاري بر تو بافت

دستي که گهواره ات را بايد مي جنباند

ننگشان که قلب تو را به سکه ي قلب فروختند

مي بينم در آبگينه ي دستم

صداي زنجير کتفت را

من نيلم که چون بخوانم خونبار مي خوانم

و ديوار ندبه پژواک اندوهم ررا باز مي سرايد

اي اورشليم يتيم

بازويم را سخت بگير تا از خاک برخيزي

بر اين باور استوارم که از سختان مي توان گذشت

و اعتماد چشمان تو

زاد سفري که در پيش

................

کبود وار

تيراژه ي خميده ي کافور

بر پرده ي تصور و تصوير

و عطسه ي کبود

بر پله هاي عمر

در شيهه ي کشيده ي بهزاد باليد

بذر سياوشان

از اشک سرخ بود که پيچيد

بوي بخار زنده ي آهک

در بيني گرسنه گورستان

اين مويهها اگر بگذارد

خواهي شنيد

شير بريده را

در جام خوش تراش بنات النعش