اشعار فریدون مشیری
بهارم دخترم صحرا هياهوست
چمن زير پر و بال پرستوست
کبود آسمان همرنگ درياست
کبود چشم تو زيبا تر از اوست
بهارم دخترم نو روز آمد
تبسم بر رخ مردم کند گل
تماشا کن تبسم هاي او را
تبسم کن که خود را گم کند گل
بهارم دخترم دست طبيعت
اگر از ابرها گوهر ببارد
وگر از هر گلش جوشد بهاري
بهاري از تو زيبا تر نيارد
بهارم دخترم چون خنده صبح
اميدي مي دمد در خنده تو
به چشم خويشتن مي بينم از دور
بهار دلکش آينده تو
....................
ديوانه
يکي ديوانه اي آتش بر افروخت
ر آن هنگامه جان خويش را سوخت
همه خاکسترش را باد مي برد
وجودش را جهان از ياد مي برد
تو همچون آتشي اي عشق جانسوز
من آن ديوانه مرد آتش افروز
من آن ديوانه آتش پرستم
در اين آتش خوشم تا زنده هستم
بزن آتش به عود استخوانم
که بوي عشق برخيزد ز جانم
خوشم با اين چنين ديوانگي ها
که مي خندم به آن فرزانگي
به غير از مردن و از ياد رفتن
غباري گشتن و بر باد رفتن
در اين عالم سرانجامي نداريم
چه فرجامي ؟ که فرجامي نداريم
لهيبي همچو آه تيره روزان
بساز اي عشق و جانم را بسوزان
بيا آتش بزن خاکسترم کن
مسم در بوته هستيي زرم کن
عارف
.............
چشم من روشن
آخر اي دوست نخواهي پرسيد
که دل از دوري رويت چه کشيد
سوخت در آتش و خاکستر شد
وعده هاي تو به دادش نرسيد
داغ ماتم شد و بر سينه نشست
اشک حسرت شد و بر خاک چکيد
ن همه عهد فراموشت شد
چشم من روشن روي تو سپيد
جان به لب آمده در ظلمت غم
کي به دادم رسي اي صبح اميد
آخر اين عشق مرا خواهد کشت
عاقبت داغ مرا خواهي ديد
دل پر درد فريدون مشکن
که خدا بر تو نخواهد بخشيد
............
عارف
........
دوست
همه ذرات جان پيوسته با دوست
همه انديشه ام انديشه اوست
نمي بينم به غير از دوست اينجا
خدابا اين منم يا اوست اينجا ؟
........
عارف
..
اي اميد نا اميدي هاي من
بر تن خورشيد مي پيچد به ناز
چادر نيلوفري رنگ غروب
تک درختي خشک در پهناي دشت
تشنه مي ماند در اين تنگ غروب
از کبود آسمان هاي روشني
مي گريزد جانب آفاق دور
در افق بر لاله سرخ شفق
مي چکد از ابرها باران نور
مي گشايد دود شب آغوش خويش
زندگي را تنگ مي گيرد به بر
باد وحشي مي دود در کوچه ها
تيرگي سر مي شکد از بام و در
شهر مي خوابد به لالاي سکوت
اختران نجوا کنان بر بام شب
نرم نرمک باده مهتاب را
ماه مي ريزد درون جام شب
نيمه شب ابري به پهناي سپهر
مي رسد از راه و مي تازد به ماه
جغد مي خندد به روي کاج پير
شاعري مي ماند و شامي سياه
دردل تاريک اين شب هاي سرد
اي اميد نا اميدي هاي من
برق چشمان تو همچون آفتاب
مي درخشد بر رخ فرداي من
.........
عارف
.......
دروازه ي طلايي
در کوره راه گمشده سنگلاخ عمر
مردي نفس زنان تن خود ميکشد به راه
خورشيد و ماه روز و شب از چهره زمان
همچون دو ديده خيره به اين مرد بي پناه
اي بس به سنگ آمده آن پاي پر ز داغ
اي بس به سر فتاده در آوش سنگ ها
چاه گذشته بسته بر او راه بازگشت
خو کرده با سکوت سياه درنگ ها
حيران نشسته در دل شبهاي بي سحر
گرياندويده در پي فرداي بي اميد
کام از عطش گداخته آبش ز سر گذشت
عمرش به سر نيامده جانش به لب رسيد
سو سو زنان ستاره کوري ز بام عشق
در آسمان پخت سياهش دميد و مرد
وين خسته را به ظلمت آن راه ناشناس
تنها به دست تيرگي جاودان سپرد
اين رهگذر منم که همه عمر با اميد
رفتم به بام دهر برآيم به صد غرور
اما چه سود زين همه کوشش که دست مرگ
خوش مي کشد مرا به سراشيب تنگ گور
اي رهنورد خسته چه نالي ز سرنوشت
ديگر ترا به منزل راحت رسانده است
دروازه طلايي آن را نگاه کن
تا شهر مرگ راه درازي نمانده است
..........
عارف
..........
دروازه ي طلايي
در کوره راه گمشده سنگلاخ عمر
مردي نفس زنان تن خود ميکشد به راه
خورشيد و ماه روز و شب از چهره زمان
همچون دو ديده خيره به اين مرد بي پناه
اي بس به سنگ آمده آن پاي پر ز داغ
اي بس به سر فتاده در آوش سنگ ها
چاه گذشته بسته بر او راه بازگشت
خو کرده با سکوت سياه درنگ ها
حيران نشسته در دل شبهاي بي سحر
گرياندويده در پي فرداي بي اميد
کام از عطش گداخته آبش ز سر گذشت
عمرش به سر نيامده جانش به لب رسيد
سو سو زنان ستاره کوري ز بام عشق
در آسمان پخت سياهش دميد و مرد
وين خسته را به ظلمت آن راه ناشناس
تنها به دست تيرگي جاودان سپرد
اين رهگذر منم که همه عمر با اميد
رفتم به بام دهر برآيم به صد غرور
اما چه سود زين همه کوشش که دست مرگ
خوش مي کشد مرا به سراشيب تنگ گور
اي رهنورد خسته چه نالي ز سرنوشت
ديگر ترا به منزل راحت رسانده است
دروازه طلايي آن را نگاه کن
تا شهر مرگ راه درازي نمانده است
...........
عارف
........
براي آخرين رنج
اي آخرين رنج
تنهاي تنها مي کشيدم انتظارت
ناگاه دستي خشمگين مشتي به در کوفت
ديوارها در کام تاريکي فرو ريخت
لرزيد جانم از نسيمي سرد و نمناک
نگاه دستي در من درآويخت
دانستم اين ناخوانده مرگ است
از سالهاي پيش با من آشنا بود
بسيار او را ديده بودم
اما نمي دانم کجا بود
فرياد تلخم در گلو مرد
با خود مرا در کامظلمت ها فرو برد
در دشت ها در کوه ها
در دره هاي ژرف و خاموش
بر روي دريا هاي خون در تيرگي ها
در خلوت گردابهاي سرد و تاريک
در کام اوهام
در ساحل متروک درياهاي آرام
شبهاي جاويدان مرا در بر گرفتند
اي آخرين رنج
من خفته ام بر سينه خاک
بر باد شد آن خاطره از رنج خرسند
اکنون تو تنها مانده اي اي آخرين رنج
برخيز برخيز
از من بپرهيز
برخيز از اين گور وحشت زا حذر کن
گر دست تو کوتاه شد از دامن من
بر روي بال آرزويهايم سفر کن
با روح بيمارم بيامرز
بر عشق ناکامم بپيوند
...........
عارف
............
گل اميد
وا هواي بهار است و باده باده ناب
به خنده خنده بنوشيم و جرعه جرعه شراب
در اين پياله ندانم چه ريختي پيداست
که خودش به جان هم افتاده اند آتش و آب
فرشته روي من اي آفتاب صبح بهار
مرا به جامي از اين آب آتشين درياب
به جام هستي ما اي شراب عشق بجوش
به بزم ساده ما اي چراغ ماه بتاب
گل اميد من امشب شکفته در بر من
بيا و يک نفس اي چشم سرنوشت بخواب
مگر نه خاک ره اين خرابه بايد شد
بيا که کام بگيريم از اين جهان خراب
///////////
عارف
..........